در این چهل روز چه یا که باید برسد؟ چه یا که باید کامل شود؟
چهل روز از واقعه تو باید بگذرد تا از یک سو کاروان همراهان تو را به کوفه و شام ببرند و جشن پیروزی ظاهری خود را برپا کنند و از سوی دیگر خبر را در مکه و مدینه پخش کنند و از همه زهر چشم بگیرند؛ غافل از این که خون تو در این چهل روز میجوشید و اثر میگذاشت.
واقعه عاشورا شروع بود و هنوز لازم بود این راه ادامه پیدا کند تا به جایی که باید، برسد. هنوز لازم بود عبیدالله بن زیاد در کوفه مراسمی بگیرد تا همه، نگاه زینب س را به این واقعه ببینند و حرفهایش را بشنوند و چشمهایشان به زیباییهای عاشورا باز شود.
لازم بود عبیدالله در مسجد کوفه بالای منبر برود تا عبدالله بن عفیف نابینا، که دو چشمش را در جنگهای جمل و صفین از دست داده و به قول خودش از شهادت ناامید شده بود، جواب دندان شکنی به او بدهد و آخر سر، وقتی بعد از مبارزهای جانانه، مزدوران عبیدالله محاصرهاش میکنند و او را میگیرند، به عبیدالله بگوید که من از خدا خواسته بودم که مرگم با شهادت در راه او باشد؛ اما بعد از نابینایی فکر میکردم به این خواستهام نرسم وخواسته بودم شهادت مرا به دست کسی قرار دهد که بیش از همه مورد خشم و لعن و نفرت اوست و سپاس خدای را که حالا استجابت دعایم را میبینم.
* * *
چهل روز باید میگذشت تا داغ شهادت تو به اوج برسد، تا قبر تو زیارتگاه ماندگار تاریخ شود، تا زیارت تو سنتی بشود که مدام نوبه نو میشود و هیچگاه مردم از آن خسته نمیشوند.
چهل روز و چهل وادی باید پشت سر میگذاشتیم تا صدای خطبههای حضرت زینب(س) و امام سجاد(ع) در گوش زمان بپیچد و برای همیشه در دالانهای تودرتوی تاریخ بگردد و حرفهای تو را به همه برساند.
گاهی واژه روز به جای دوره و مرحله بهکار میرود و انگار این چهل روز، فقط چهل روز نیست که چهل دوره و مرحله است برای عبور از تاریکیهای جهالتی که داشت به سوی مردم بازمیگشت و زندگیها را در خود فرومیبلعید.
چهل روز یا چهل دوره لازم بود تا آدمها به خود بیایند و تکانی بخورند و آن وقت پس لرزههای آن واقعه سالهای سال، گریبان یزید و خاندان ابوسفیان را بگیرد.
* * *
آن روز دل فرشتهها هم شکست. فرشتهها هم توی آسمان و روی زمین گریه میکردند و غمگین بودند. آن روز فرشتهها هم دلشان میخواست میتوانستند به کمک او بروند.
آن شب، شب یازدهم محرم، فقط شام غریبان خانواده او نبود، شام غریبان فرشتهها هم بود. شام غریبانی که تا همیشه در سینه تاریخ ماند و دل تاریخ را همیشه به درد میآورد.
آن روز و آن شب که گذشت، تازه فصل تازهای از ماجرا آغاز شد. کاروان اسیران که راه افتاد به سمت کوفه، نوبت فصل بعدی بود. و حالا فرشتهها از غمگینی و گریه خانواده او، بیشتر غمگین میشدند و دلشان بیشتر میشکست.
فرشتهها از خدا خواستند که به دلهای کاروانیان کربلا صبر بدهد تا راحتتر بتوانند این داغها را تحمل کنند . گویی مقدر شده بود چهل روز بگذرد و این داغ تازه باشد، چهل روز بگذرد و این خون بجوشد تا فصل دوم ماجرا هم به سرانجام برسد؛ تا این واقعه به کمال برسد؛ تا سنت زیارتش این واقعه را برای همیشه در دل تاریخ نگهدارد و حرفهایش را به گوش همه برساند.
امروزدلهای داغدار ایل غیور میرسالاری علاوه بر داغ جگرسوز ومظلومانه جد بزرگوارشان اقا امام حسین(ع)داغدار جگرگوشه خود خادم الحسین شهید سرهنگ سید غلامرضا موسوی راد ازبزرگ سرداران ولایت هست
اگر تا فردا وفرداها باید به دلهای کاروانیان کربلا تسلی دادامروزها باید از خداوند برای دلهای داغدیده خود وخانواده عظیم الشان این سردار حسینی صبر طلبید.الحق حسینی بود حسینی زیست وحسینی وغریبانه به اجداد طاهرینش پیوست (روحش محشور باد با حسین(ع)
گویی تا چله این داغ نمی رسید، چیزی کم بود. گویی تا این چلهها را نگیریم، سلام همیشگی ما چیزی کم دارد. پس حالا و در آستانه چله باز هم میگوییم که سلام بر تو و بر فرزندان و خاندان پاک و یاران فداکارت! سلام خدا، همیشه بر تو و بر آنان که در راه تو جان باختند!